کسی که سبب رسوایی خانواده گردد. (ناظم الاطباء). چیزی که موجب آتش زدن و بر باد دادن خانواده شود. سوزندۀ خانه و خانمان: در خرمن نشاطم افتاد آتش غم تا عشق خانه سوزم در سینه کرد منزل. سنائی (از آنندراج). بشب سنگ بالایی ای خانه سوز چرا سنگ زیرین نباشی بروز؟ سعدی (بوستان)
کسی که سبب رسوایی خانواده گردد. (ناظم الاطباء). چیزی که موجب آتش زدن و بر باد دادن خانواده شود. سوزندۀ خانه و خانمان: در خرمن نشاطم افتاد آتش غم تا عشق خانه سوزم در سینه کرد منزل. سنائی (از آنندراج). بشب سنگ بالایی ای خانه سوز چرا سنگ زیرین نباشی بروز؟ سعدی (بوستان)
پایۀ چراغی از سفال یا از مس و امثال آن که پیه یا روغن کرچک یا بزرک در آن ریختندی با فتیله ای از پنبه، پایۀ مسین و برآن چراغی سفالین و درآن چراغ روغن کرچک یا بزرک و پلیته ای که بشب می افروختند، ظرفی که در آن پیه سوزند، (آنندراج)، استوانۀ سفالین یا مسین یا زرین و یا سیمین و غیره که بصورت گل و غیره کردندی و چراغ را که باروغن کرچک و یا بزرک سوختی بالای آن نهادندی، بیسوس (معرب آن است)، پی سوز، چراغدان، چراغ روغنی قدیم و شمعدان پیهی قدیم، (فرهنگ نظام)، پیه دان: چو صد شمعدان چید مجلس فروز برافروخت نرگس دو صد پیه سوز، ملاطغرا
پایۀ چراغی از سفال یا از مس و امثال آن که پیه یا روغن کرچک یا بزرک در آن ریختندی با فتیله ای از پنبه، پایۀ مسین و برآن چراغی سفالین و درآن چراغ روغن کرچک یا بزرک و پلیته ای که بشب می افروختند، ظرفی که در آن پیه سوزند، (آنندراج)، استوانۀ سفالین یا مسین یا زرین و یا سیمین و غیره که بصورت گل و غیره کردندی و چراغ را که باروغن کرچک و یا بزرک سوختی بالای آن نهادندی، بیسوس (معرب آن است)، پی سوز، چراغدان، چراغ روغنی قدیم و شمعدان پیهی قدیم، (فرهنگ نظام)، پیه دان: چو صد شمعدان چید مجلس فروز برافروخت نرگس دو صد پیه سوز، ملاطغرا
مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نوشتند کز روم صد مایه ور همی باز خرند خویشان به زر. فردوسی. به خواهش گرفتند بیچارگان وزان مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. منیژه بدو گفت کز کاروان یکی مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. یکی مایه ور مالدار ایدر است که گنجش زگنج تو افزون تراست. فردوسی. یکی مایه ور مرد بازارگان شد از کاروان دوست با پهلوان. (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220). پیشه ورانندپاک و هست درایشان کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه: چنین گفت کاین مایه ور پهلوان بزرگ است و باداد و روشن روان. فردوسی. یکی مایه ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار. فردوسی. تویی مایه ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه. فردوسی. چنین مایه ور با گهر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار. فردوسی. ، باشکوه. مجلل. عالی: چنان چون ببایست بنواختشان یکی مایه ور جایگه ساختشان. فردوسی. از این مایه ور جای و این فرهی دل ما نبودی ز دانش تهی. فردوسی. چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه ور پایگه ساختش. فردوسی. شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه. فردوسی. ، گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان مایه ور تیغ الماس گون که سلم آب دادش به زهر و به خون. فردوسی. بدان مایه ور نامدار افسرش هم آنگه بیاراست فرخ سرش. فردوسی. ببوسید و بر سرش بنهاد تاج بکرسی شد از مایه ور تخت عاج. فردوسی
مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نوشتند کز روم صد مایه ور همی باز خرند خویشان به زر. فردوسی. به خواهش گرفتند بیچارگان وزان مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. منیژه بدو گفت کز کاروان یکی مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. یکی مایه ور مالدار ایدر است که گنجش زگنج تو افزون تراست. فردوسی. یکی مایه ور مرد بازارگان شد از کاروان دوست با پهلوان. (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220). پیشه ورانندپاک و هست درایشان کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه: چنین گفت کاین مایه ور پهلوان بزرگ است و باداد و روشن روان. فردوسی. یکی مایه ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار. فردوسی. تویی مایه ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه. فردوسی. چنین مایه ور با گهر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار. فردوسی. ، باشکوه. مجلل. عالی: چنان چون ببایست بنواختشان یکی مایه ور جایگه ساختشان. فردوسی. از این مایه ور جای و این فرهی دل ما نبودی ز دانش تهی. فردوسی. چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه ور پایگه ساختش. فردوسی. شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه. فردوسی. ، گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان مایه ور تیغ الماس گون که سلم آب دادش به زهر و به خون. فردوسی. بدان مایه ور نامدار افسرش هم آنگه بیاراست فرخ سرش. فردوسی. ببوسید و بر سرش بنهاد تاج بکرسی شد از مایه ور تخت عاج. فردوسی
تاریخ، سال و مه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مخفف آن ’مه روز’ لغهً به معنی حساب روز و ماه و توسعاً حساب سال، (حاشیۀ برهان چ معین) : فقال ان لنا حساباً نسمیه ’ماه روز’ ای حساب الشهور و الایام، (آثار الباقیه ص 29)، و رجوع به مادۀ بعد شود
تاریخ، سال و مه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مخفف آن ’مه روز’ لغهً به معنی حساب روز و ماه و توسعاً حساب سال، (حاشیۀ برهان چ معین) : فقال ان لنا حساباً نسمیه ’ماه روز’ ای حساب الشهور و الایام، (آثار الباقیه ص 29)، و رجوع به مادۀ بعد شود